داستان های رادمرد

داستان رادمرد

داریوش از خانه بیرون آمد. آنروز هوا بادی بود و مجبور شد یقه کتِ کتانیِ‌ خاکستری‌اش را بالا بکشد تا باد سرد موذی گردنش را آزار ندهد. چند دقیقه گذشت تا متوجه بشود که هنوز تصمیم نگرفته کجا برود و همنیطور بی هدف در خیابانهای اطراف خانه شان گشت می‌زند.
به چند نفر فکر کرد…

نمیخواهم شبیه پدرم باشم

آریا خسته از مدرسه رسید. جثه‌اش درشت نیست… خیلی هم کوچک و ظریف نیست. او علاقه‌ای به فوتبال و بسکتبال نداره و بیشتر از کتاب خواندن لذت می‌برد. آریا درست برعکس پدرش، برونگرا و دوست باز نیست. یکی، دو تا دوست دارد که شاید سالی یکبار آنها را به خانه دعوت کند و از آنجایی که …

حریم من

آرش و حمید با امیرعلی و شهروز از دبیرستان دوست بودند. دوستان دیگری هم داشتند که شیطنت‌های پس از مدرسه را با هم انجام می‌دادند، یا دوستانی که با آنها فوتبال بازی می‌کردند و یا کوه می‌رفتند یا زاغ سیاه دختران مدرسه چهارراه پایینی را چوب می‌زدند. اما این چهارنفر مثل چهارتفنگدار بودند که…

خشم

امید تازه به خانه برگشته بود. امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر در طول روز از سر و کله زدن با مردم و بازاریهای دیگر خسته بود. این روزها انگار همه همدیگر را مقصر می‌دانند و کسی به دیگری اعتماد ندارد.
 اما وقتی امید به خانه می‌آمد اوضاع فرق داشت. او و آزاده همدیگر را…

خواندگی آقا داوود

آقا داود تقریبا پنجاه ساله است و با سه فرزند و خانمش در محلۀ آن طرف اتوبان زندگی می‌کنند. خیابان اصلی این محله یکی از قدیمی‌ترین خیابانهای شهر هست که هنوز خیلی از کاسبیها و دکانهای قدیمی در آن دایر هستند و تقریبا می‌توان گفت که این محله هنوز مانند قدیم مانده. ساکنین آن …

شراکت

در حالی که در فکر فرو رفته بود از اداره خارج و سوار ماشینش شد. ظاهرش بسیار جدی می‌نمود. خط و خطوط روی صورت، چانه استخوانی درشت و ابروهای پرپشتش باعث می‌شد چهره خشنی پیدا کند. قد بلند و چهارشانه بودنش هر بیننده‌ای را به این اشتباه می‌انداخت که او از آن دسته مردهای زورگو و قلچماق…

هدیه روز پدر

لبخند آتوسا و مونا و شادی ایشان‌ چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید. درست همان موقعی که دو دوست خوشحالی خود را از دیدن همدیگر و مدل مو و لباسهای قشنگ‌‌شان به هم ابراز می‌کردند، چند پسرک که تازه پشت لبشان سبز شده بود از کنار آنها گذشتند و با مزه پرانی‌های بی‌مزه و با پررویی خود …

Visits: 667