خشم

امید تازه به خانه برگشته بود. امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر در طول روز از سر و کله زدن با مردم و بازاریهای دیگر خسته بود. این روزها انگار همه همدیگر را مقصر می‌دانند و کسی به دیگری اعتماد ندارد.

اما وقتی امید به خانه می‌آمد اوضاع فرق داشت. او و آزاده همدیگر را واقعا دوست داشتند. آزاده دختر فهمیده‌ای بود و خلق و خوی آرامی داشت. وقتی امید درب را باز کرد بوی کوکوی سبزی، خوراک مورد علاقه‌اش می‌اومد و همه جا برق می‌زد. در خانه آنها از دوده و خاک خبری نبود. آزاده به هر بهایی که شده همیشه خانه را تمیز نگه می‌داشت. هانا کوچولو آرام در تختش دراز کشیده بود و در حالی که آب دهانش آویزان بود از خودش صداهای نامفهومی درمی‌آورد. اما آزاده امروز با لبخند سلام نکرد و وقتی از امید پرسید که روزش چطور بوده انگار واقعا برایش اهمیتی نداشت روزش چطور بوده. هر دو کمی تلخ بودند.

امید دوشی گرفت و لباس راحت خانه‌اش را پوشید تا برای شام خوشمزه‌ای آماده شود که در آن لحظه و در پایان روز بهترین چیزی بود که انتظارش را می‌کشید.

سر شام آزاده چند بار بلند شد تا به هانا شیر بدهد و بالاخره او را خواباند. وقتی برگشت سر میز نگاهی به چهره امید انداخت… مطمئن نبود وقت مناسبی برای صحبت هست یا نه. اما دلش را به دریا زد و سر صحبت را باز کرد.

  • امید چند وقته به من قول یک سفر دو، سه روزه دادی. کی وقت سفر می‌رسه؟
  • الان موقعش نیست که عزیزم… بذار شاممون رو بخوریم.
  • پس بعد از شام با هم برنامه ریزی کنیم.
  • برنامه ریزی؟ من کی گفتم قراره بریم سفر؟
  • یعنی بعد از این همه گرفتاری، سختیهای سال گذشته و بچه‌دار شدنمون، حتی قرار نیست دو روز بریم بیرون شهر؟ دارم دیوونه می‌شم از خستگی و یکنواختی.
  • ای بابا! نمی‌خواهی تمومش کنی؟!!!

امید در حالی این جمله را گفت که تن صدایش کمی بالاتر از یک گفتگوی عادی بود. آزاده با عصبانیت میز را ترک کرد چون حال و حوصله پرخاشهای امید را نداشت.

امید با تلخی شامش را تمام کرد و رفت سراغ آزاده که روی تخت دراز کشیده بود و اخم کرده بود.

  • عزیزم، چرا زمان مناسب نمیای صحبت کنی؟ من خیلی گرسنه و خسته بودم.
  • امید جان شما تنها کسی نیستی که خسته هستی. من هم خسته‌ام! هیچ کمکی ندارم و تازه بار دعوای پدر و مادرت که تو این سن و سال بلد نیستن مشکلاتشون رو خودشون حل کنن روی منه. امروز دوباره دعوا کردن و مادرت تهدید کرده اگر پدرت حرفش رو گوش نکنه شب نمی‌تونه خونه بمونه و بهتره بره بیرون. من دیگه اعصاب کشمکش پدر و مادرت رو ندارم. امروز زنگ زدم احوال‌پرسی، چند تا داد و بیداد نصیبم شد. مادرت انتظار داشت من با بابا صحبت کنم. آخه بابا جون من عروسشونم، باید حرمتها بینمون حفظ بشه!
  • ای بابا، پس برای همینه که سر من غر می‌زنی!
  • غر می‌زنم؟!!!
  • امید جون منم از بچه‌داری و خانه‌داری و بیماری پارسال و گرفتاریهای کاری اخیر تو خسته‌ام، دو روز میخوام برم هتل که نه غذا درست کنم و نه تخت خواب جمع کنم و نه شب جمعه برم خونه پدر و مادر شوهرم اخم و تخم تماشا کنم. لیاقتش رو ندارم؟
  • کی درباره لیاقت حرف زد؟ الان کارم طوری نیست دو روز تعطیل کنم. بعدش هم هنوز بدهی دارم و نمی‌تونیم هزینه سفر کنیم.
  • مگه نگفتی بدهی‌ها صاف شده؟ باز دیگه بدهی از کجا اومد؟
  • بس دیگه! چقدر باید جواب پس بدم؟؟؟!!!

 این آخرین کلامی بود که آن شب بینشان رد و بدل شد، چرا که امید با چنان نعره‌ای این واژه‌ها رو بر زبان آورد که هانا از خواب پرید و گریه کرد و قلب آزاده هم چنان جریحه‌دار شده بود که علاقه‌ای به ادامه صحبت نداشت.

آزاده داشت بچه‌ را آرام می‌کرد و امید فرصت داشت تا به آنچه گذشته بود فکر کند… آزاده هم داشت فکر می‌کرد… امید به فریادهایی که مادر و پدرش در کودکی‌اش کشیده بودند فکر می‌کرد و آزاده به خشونت و بددهنی پدرش وقتی از چیزی یا کسی دلخور می‌شد. آنها پیش از ازدواج با هم صحبت کرده بودند و قرار گذاشتنه بودند که هرگز رنجهای کودکی خود را برای کودکشان تکرار نکنند. پس چه شد؟

امید برای نخستین بار بود که بار سنگینی را روی دوشش احساس می‌کرد… در دل می‌گفت: «خدایا، لزومی نداشت با فریاد حرفم رو بزنم. آزاده حق داره، اون خسته است. چرا بجای داد زدن کمی باهاش همدردی نکردم؟»

آزاده هانا را خواباند. امید عذرخواهی کرد و پیشنهاد داد که آخر هفته یک سفر یک روزه بروند خارج شهر، یک کم هواخوری و ناهار هم خودش درست بکنه.

آزاده لبخند بی‌رمقی زد و قبول کرد. اما در دلش خوشحال بود. برگشت به امید گفت: «تو خیلی خوش قلبی ولی وقتی کلافه می‌شی نمی‌تونی خودت رو کنترل کنی.»

امید با خجالت حرف همسرش را تأیید کرد و گفت: «فکر کنم نیاز به کمک دارم. دلم نمی‌خواد فریاد بکشم. دلم نمی‌خواد تو و دخترمان رو برنجونم.»

آزاده امید را در آغوش کشید و گفت: «عزیزم، همه ما نیاز به کمک داریم. منم امشب خیلی بداخلاق بودم!»

هر دو خندیدند و با قلم و کاغد رفتند پشت میز تا برای پیک نیک آخر هفته برنامه ریزی کنند.

رادمرد – ناتاشا جلالیان

Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

Visits: 320