داستان رادمرد

داریوش از خانه بیرون آمد. آنروز هوا بادی بود و مجبور شد یقه کتِ کتانیِ‌ خاکستری‌اش را بالا بکشد تا باد سرد موذی گردنش را آزار ندهد.

چند دقیقه گذشت تا متوجه بشود که هنوز تصمیم نگرفته کجا برود و همنیطور بی هدف در خیابانهای اطراف خانه شان گشت می‌زند.

به چند نفر فکر کرد… الان کدامشان حال و حوصلۀ صحبت کردن دارند؟ حمید که همیشه تا دیر وقت کار می‌کرد… آرش همیشه آخرهفته‌ها می‌رفت باشگاه بیلیارد و تلفنش در دسترس نبود. با همکارانش هم آنقدرها صمیمی نبود… به پدرش زنگ بزند؟ نه این فکر وحشتناکی بود، چون پدرش هیچ وقت نتوانسته بود احساسات و افکارش را به خوبی با پسرش در میان بگذارد. مادرش که محال بود فرد مناسبی باشد، با آن برخوردهای احساسی و کنترل نشده‌اش فقط باعث دردسر می‌شد. خواهرش چطور؟ او همیشه با داریوش صمیمی و نزدیک بود و همدمی خوب، ولی یک زن چطور می‌توانست احساس سردرگمی مردانۀ او را درک کند؟ برادرش هم آنقدر جوان بود که مشغول دوست بازی و خوشگذرانیهای دوران قرمز و زرد اوایل بیست سالگی‌اش بود.

دیگر حتی آدمهای زندگی‌اش را هم به یاد نمی‌آورد… واقعا در این ساعت عصر پنجشنبه با چه کسی می‌توانست چند دقیقه صحبت کند، از وضع داغون زندگی‌ و بحرانهایش  بگوید؟… آخ ،کاش می‌توانست همین الان به امیر زنگ بزند… اگر فقط او استرالیا نبود و  البته اگر الان نیمه شبش نمی بود…

اینقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید پایش روی بساط دستفروش رفته و چند تا از خرده ریزهایش را له و لورده کرده است. “آهای کجایی آقا؟ مستی مگه؟ بساط منو بهم زدی!!!”

عذر خواهی کرد، مبلغی را روی زیر انداز فروشنده گذاشت و با سرعت دور شد تا بیشتر از این سرزنش نشود.

-“توی دلش فریاد خفه‌ای زد: خدایا!!!! یعنی یک نفر نیست باهاش درد و دل و مشورت کنم؟”

فکر کرد یک کم دیگر در خیابان می‌چرخد و پیش از اینکه از سرما بی‌حس بشود برمی‌گردد خانه، شاید از آن شکلاتهای مورد علاقۀ حنا را هم بخرد تا امشب صلحشان تضمین شده باشد. ای کاش می‌توانست پیش حنا برود، سرش را بر شانۀ او بگذارد و از ناآرامی‌های درونی اش بگوید…  اینکه آن دو با هم مشکلی ندارند، مشکل اصلی خستگیها و حرفهای نگفتۀ داریوش بود … مشکل این بود که هیچ وقت کاملا سفرۀ دلش را برای همسرش هم باز نکرده بود.

می‌خواست زنگ بزند به خانه و بپرسد که برای شام چیزی باید بخرد یا نه که متوجه شد اصلا گوشی‌اش را با خودش نیاروده…

با خودش گفت:” منو باش که می‌خواستم به یک نفر زنگ هم بزنم، خیر سرم”

-” آهای داریوش! خودتی؟” پسر از دور شناختمت!  بابا کجایی؟”

– “سلام مسعود جان!  اینجا چی کار می‌کنی؟”

-” من هفته‌ای یکبار میام همین کافۀ اونطرف خیابون… چند تا از دوستان هستیم که جمع می‌شیم و با هم گپ  ‌می‌زنیم… همه مردیم و هر کدوم یک جور نیاز به همدم داشتیم ولی نه از اون نوع رفقایی که می‌خوان بهت بگن چی کار بکنی و ادعاشون می‌شه همه فن حریفن… نه ما همه می‌خواهیم یاد بگیریم چطور این روزا با مشکلاتمون و با خودمون، نمی‌دونم با زنمون، نامزدمون، بچه‌مون و حتی همکارای زیرآبزنمون کنار بیاییم… آقا اصن چرا اینجا وایستادیم توی خیابون… بیا بریم تو هم باهاشون آشنا شو. اتفاقا امشب یکی از بچه ها می‌خواد یک کتاب خوب رو بهمون معرفی کنه و راجع به سر فصلاش صحبت کنیم. می‌تونی بیایی؟”

-” تلفن داری؟ می‌خوام به حنا خبر بدم یک کم دیرتر میام و البته با شکلات!

– آره بیا زنگت رو بزن و بیا توی کافه!

چند دقیقه بعد داریوش وارد کافه شد و کنار دوستش مسعود نشست. بعد از اینکه به همه معرفی شد و آنها هم کمی خود را معرفی کردند، داریوش کمی آرام گرفت. فضای صمیمانۀ کافه، فنجان چای داغ و مردانی با چهره‌های خسته اما لبخندِ امید بر لب، کم کم یخ وجود داریوش را آب کردند تا آنجا که بر لب او هم  حداقل لبخند بی رمقی نقش بست و از آنها پرسید:

  • شماها گروهتون اسمی هم داره؟
  • یکی از کسانی که آنجا دور اون میز نشسته بود گفت: “بله، اسم گروهمون رادمرد هست. به جمعمون خوش آمدی!”

رادمرد – ناتاشا جلالیان


Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

Visits: 411