آریا خسته از مدرسه رسید. جثهاش درشت نیست… خیلی هم کوچک و ظریف نیست. او علاقهای به فوتبال و بسکتبال ندارد و بیشتر از کتاب خواندن لذت میبرد. آریا درست برعکس پدرش، برونگرا و دوست باز نیست. یکی، دو تا دوست دارد که شاید سالی یکبار آنها را به خانه دعوت کند و از آنجایی که نوجوان ساکت و آرامی است که اهل هیجان و شلوغ بازی نیست، زیاد هم به مهمانی و برنامههای گروهی دعوت نمیشود.
مادرش از این موضوع ناراحت نبود و از اینکه پسرشان سر به راه، درسخوان و آرام است راضی بود. اما وحید، پدر آریا از پسرش دلخور بود. او دلش میخواست پسرش با او و دوستانش به شکار برود، با بچههای ساختمان فوتبال بازی کند و وقتی کسی پاپیچش میشود از او فرار نکند. آریا هم از اینکه روحیه پدرش با او فرق داشت رنج میبرد ولی آنچه واقعا دل آریا را شکست چیز دیگری بود.
امروز وقتی به خانه رسید، پدرش را دید که برای ناهار خوردن به خانه آمده بود. لبخند پدر مدت زیادی طول نکشید، چون وقتی یقه گشاد تیشرت آریا را دید با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: «بازم این پسره تو مدرسه آویزونت شد و تو هم هیچی نگفتی! صدبار بهت گفتم جلوش وایسا تا دیگه از این غلطا نکنه!»
آریا که به اندازهٔ کافی خودش عصبانی بود، با اخم به اتاقش رفت و درب را بست. وحید به دنبال پسرش رفت و با کلماتش او را تحت فشار گذاشت تا جایی که به او گفت بزدل و ترسوست و او را با پسر عمویش مقایسه کرد که هیچ کس جرأت نمیکند با او چنین رفتاری بکند!
آریا که معمولا جواب پدرش را نمیداد، آن روز رو به او کرد و بعد از اینکه تا حد زیادی به پدرش نزدیک شده بود به چشمان او نگاه کرد و گفت: «بابا، من آریا هستم! من راه خودم را برای حل مشکلات دارم. ای کاش اینو میدیدی و منو با کسی مقایسه نمیکردی! حالا لطفا تنهام بذار!»
وحید که جا خورده بود، از اولدورم بولدورم افتاد و آرام از اتاق آریا بیرون رفت. پسرش حقیقتی را به رخ او کشیده بود که برایش دردناک بود.
پیش همسرش رفت و در حالیکه انگشتان دستش را در موهایش میکشید، به او گفت: « من همیشه از اینکه پدرم منو با بچههای دیگه مقایسه میکرد زجر میکشیدم و اصلا دلم نمیخواست حتی یکبار هم اینکار رو با آریا بکنم، اما امروز اونو با امین مقایسه کردم و دلشو شکستم.»
همسرش که در تمام مدت ساکت روی مبل نشسته بود به وحید گفت که اتفاقا خود او هم بارها همان الگوهای رفتاری پدر و مادرش را در رابطه با پسرشان بکار برده و تقریبا مطمئن بود که این واکنشها به صورت ناخودآگاه در درون او هستند و اگر مواظب نباشد، خودش هم از رفتار خودش غافلگیر خواهند شد.
وحید و همسرش هر دو معترف بودند که برای رهایی از آنچه در وجودشان نهادینه شده بود نیازمند کمک خداوند هستند تا اشتباهات نسل پیشین را ادامه ندهند. آنها با پذیرش اینکه انسان جدیدی هستند به آیندهٔ خود و فرزندشان امیدوار بودند. وحید تصمیم گرفت که کمتر پاپیچ پسرش بشود و اگر لازم شد تنها با زبانی نرم و بدون کنایه او را به مسیر درست راهنمایی کند.
رادمرد – ناتاشا جلالیان
Visits: 360