آرش و حمید با امیرعلی و شهروز از دبیرستان دوست بودند. دوستان دیگری هم داشتند که شیطنتهای پس از مدرسه را با هم انجام میدادند، یا دوستانی که با آنها فوتبال بازی میکردند و یا کوه میرفتند یا زاغ سیاه دختران مدرسه چهارراه پایینی را چوب میزدند. اما این چهارنفر مثل چهارتفنگدار بودند که همیشه با هم بودند. اینقدر با هم صمیمی بودند که مادران همدیگر را خاله صدا میزدند و برای خواهر یا براداران کوچکتر یکدیگر در محلهشان غیرتی بازی در میآوردند . از پدران همدیگر همان قدر حساب میبردند که از پدر خود. البته بماند که شهروز به خواهر امیرعلی به چشم برادری نگاه نمیکرد و بالاخره پس از چندین سال راز عشق این دو فاش شد و پس از کمی سر و صدا با هم ازدواج کردند.
سرنوشت این بچهها یکی نبود، اما دوستی و رفاقتشون ادامه پیدا کرد. شهروز در همان دانشکدهای که حمید درس خواند، در رشته دیگری مدرک مهندسی گرفت، و چون میخواست زودتر با رویا، خواهر امیرعلی، ازدواج کند خیلی زود در شرکتی مشغول کار شد و حتی در زمان سربازی هم نیمه وقت کار میکرد.
هیچ کدامشان مثل شهروز و رویا زود ازدواج نکردند، و تا سی و چند سالگی ده بار دوستیها و نامزدیهایش بهم میخورد و دوباره رابطه جدیدی را شروع میکردند و خلاصه عذب بودند. شهروز و همسرش اوایل زندگی مشترکشان با همان صمیمت و گشادگی به روابط خود ادامه دادند. اما پس از مدتی از روابط دوستی و خانوادگی شان به اندازه کافی لذت نمیبردند و رفت و آمدهایشان بیشتر باری بر دوششان بود تا آب گوارایی برای وجودشان. آخر چطور میتوانستند زندگی خودشان را بسازند وقتی هر روز زیر بار رگبار اظهارنظر نزدیکان شان بودند؟ پدر و مادرها، عمه و خاله و مادر بزرگ و پسر عموی پدر و همسایههای قدیمی هر کدام نظری داشتند و به این بهانه که شماها جوان هستید و کم تجربه این دو را در امان نمیگذاشتند. یکی به رویا سفارش میکرد: «نکنه یه وقت زود بچهدار بشید ها! اول فوق لیسانست رو بگیر، استقلال مالی هم پیدا کن و بعد بچه دار بشو!» یکی دیگر میگفت:«عزیزم از من به تو نصیحت نذار فاصله سنیات با بچه زیاد بشه. الان بهترین زمان بچهدار شدن شماست» دوستی میگفت: «بابا چیه همهاش چسبیدی به این شوهرت، بیا گاهی ببینیمت!» مادرش هم همیشه شاکی بود که به اندازه کافی به آنها سر نمیزند، و این و در حالی بود که مادرشوهرش گمان میکرد او دایم خانه مادرش هست و به آنها زیاد محل نمیگذارد. مادر بزرگش توقع داشت مرتب به او سربزنند و فامیل هر دو طرف انتظار داشتند که زوج جوان همیشه در تمام گردهماییهای ایشان حضور پررنگی داشته باشند. دوستان هم همیشه میگفتند: «شما که دیگی رفتید قاطی مرغا و برای ما قیافه میگیرید!»
امیرعلی با بقیه فرق داشت. امیرعلی عاشق خواهر کوچکش بود و جانش را برای شهروز، رفیق قدیمیاش میداد. او از آنها انتظار زیادی نداشت و به گفتگوهای روزمره کوتاهی که تلفنی با خواهرش داشت و گهگاه رفتن پیش این دو و پیتزا خوردن و فوتبال تماشا کردن رضایت میداد. البته اگر با دختری آشنا میشد اول او را به رویا و شهروز معرفی میکرد. اما خوب، همه که امیرعلی نبودند، انتظارات و توقعاتی وجود داشتند!
ادامه دارد…
رادمرد – ناتاشا جلالیان
Visits: 341