حریم من۲

نزدیک دو سه سالی از شروع زندگی رویا و شهروز می‌گذشت. یک شب جمعه که دوستان شهروز آنجا نبودند، آنها هم خانه پدر و مادرهایشان نرفته بودند و هیچ مراسم پاگشا و نامزدی و ختمی در کار نبود و کسی از فامیل شهروز از خارج نیامده بود و یا قرار نبود برود که برایشان مهمانی خانوادگی بزرگی بگیرند، زن و شوهر جوان در سکوت و آرامش در بالکن کوچک آپارتمان اجاره‌ای خود نشسته بودند و با هم دمنوش جدیدی را امتحان می‌کردند.

شهروز گفت: « میگم سال دیگه سی ساله می‌شم! باورت می‌شه؟!»

رویا گفت: «بله، همسر جان! سایز شکمت گواه بر آن است که دیگه ۱۸ سالت نیست! منم امسال ۲۷ سالم شد! ۲۷ سالم شد اما هنوز خیلی کارایی که می‌خواستم رو نکردم»

شهروز گفت: «مثلا چی؟ پیانو یاد گرفتن؟ یا سفر دور دنیا؟»

رویا آهی کشید و گفت: «هر دوش. شهروز خسته شدم دلم می‌خواد یک کم زندگی مون نظم داشته باشه و هدفمند باشه. تو تمام هفته کار می‌کنی، منم همینطور. آخر هفته‌ها هم فقط در خدمت خانواده هستیم، اما انگار باز هم راضی نیستند و همیشه گله دارند که به اندازه کافی پیششون نمی‌ریم»

شهروز هم در دلش با رویا موافق بود. اما نمی‌دانست چطور می‌تواند به خانواده یا دوستان جون جونی‌اش نه بگوید! چطور می‌توانست دعوت عمه را رد کند و بگوید می‌خواهم این آخر هفته با زنم تنها باشم؟ چطور می‌توانست دعوت سینمای دوستانش را رد کند و بگوید می‌خواهد همکاری که تنها زندگی می‌کند و کسی را در این شهر ندارد یکبار برای شام به خانه‌اش دعوت کند؟ چطور می‌توانست به مادرش بگوید که امسال نوروز نمی‌خواهد به ویلای بابا بروند، که همیشه یک گله آدم آنجا هست. دوست داشت با پس اندازش با همسرش به یک تور خارجی می‌رفتند. پس از یک سکوت طولانی و این همه اما و اگر که در ذهن داشت، به رویا گفت: «می‌دونی ما ها هیچ وقت یاد نگرفتیم چطور به نزدیکان و عزیزانمون بگیم که دوستشون داریم ولی نیاز داریم گاهی ازشون فاصله بگیریم تا نفس بکشیم و برای زندگی خودمون برنامه ریزی کنیم. تا بهشون بگی نه، ناراحت می‌شن. گاهی واقعا کلافه می‌شم. کاش از اول که عروسی کردیم یه جوری اینو حالیشون کرده بودیم.»

رویا بلند شد یک دستش را بر شانهٔ شهروز گذاشت و با دست دیگرش  پشت سر او را که دیگر کمی کم پشت شده بود نوازش کرد و گفت:

«می‌دونی عزیزم، فکر کنم الان هم دیر نیست. ما اگر می‌خواهیم تا یکی دو سال دیگه بچه داری بشیم از همین حالا باید حریمها را دوباره تعریف کنیم، مگه نه وضع از این هم بدتر می‌شه، هر دو خانواده می‌خوان دایم نوه شون پیششون باشه .هر کدوم شون هم یه جور سلیقه‌ دارن و تربیت بچه حسابی از دستمون خارج می‌شه!»

شهروز با خنده گفت: «آره مامان و بابا من که بچه رو لوس می‌کنن افتضاح. بابا و خواهر تو هم که دیسیپلین شون بچه رو کلافه می‌کنه.»

رویا هم با خنده‌ای حرفهای شهروز را تأیید کرد و پیش خودش گفت: «خدا رو شکر حداقل ما دو تا هم‌نظریم، مگر نه اول باید شهروز را قانع می‌کردم که خانواده ما نیاز داره حد و مرزش رو از نو تعریف بکنه»

شهروز و رویا دستان همدیگر را گرفتند و با چشمانی پر از محبت به همدیگر نگاه کردند تا به یکدیگر یادآوری کنند که همدیگر را دوست دارند و برای تصمیمات تازه زندگی‌شان پشت هم هستند.

 

ناتاشا جلالیان

Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

Visits: 343