خواندگی آقا داوود

آقا داود تقریبا پنجاه ساله است و با سه فرزند و خانمش در محلۀ آن طرف اتوبان زندگی می‌کنند. خیابان اصلی این محله یکی از قدیمی‌ترین خیابانهای شهر هست که هنوز خیلی از کاسبیها و دکانهای قدیمی در آن دایر هستند و تقریبا می‌توان گفت که این محله هنوز مانند قدیم مانده. ساکنین آن اکثرا همدیگر را می‌شناسند و دایم با هم سر و کار دارند. آقای دریانی، صاحب بقالی دریانیِ سر نبش کوچه دوم بود که چند سالی است مغازه‌اش را تغییر دکوراسیون داده و پسرانش به شکل مدرن تری آن را اداره می‌کنند و این روزها کمتر آقای دریانی پشت دخل دیده می‌شود و همیشه بیرون فروشگاه چند تا پیک موتوری آماده‌اند تا خریدهای سفارشی مردم را به ایشان برسانند. نانوایی هم دستی به سر و صورتش کشیده شده و حتی قفسه‌ تازه‌ای به آن اضافه شده که نانهای صنعتی و کارخانه‌ای هم در گوشه‌ای از آن فروخته می‌شوند.

خلاصه با وجود اینکه تابلوها و دکوراسیون مغازه‌ها تازه شده، ولی بیشتر کاسبهای محل همان شغل قبلی خود را ادامه داده‌اند و به قولی بافت آن محل تغییر چندانی نداشته است.

آقا داود هم در همین خیابان یک مغازۀ کوچک آرایشگری دارد که از زمانی که عموی بزرگش صاحب آن بود، همه آن را به همان اسم “سلمونی آق هادی” می‌شناسند. آقا داود دستش خیلی تر و فرز است و مشتریهاش چه پیر و چه جوان از کارش راضی هستند، انگار یک استعداد خدادادی دارد که خیلی سریع مدلهای جدید را با یک نگاه یاد می‌گیرد واز روی چهره مشتری و لباسش و سنش کاملا حدس می‌زند که چه سلیقه‌ای دارد و معمولا مشتریهای ثابتش از او مدل خاصی نمی‌خواهند و به سلیقه و پیشنهاد او اعتماد کامل دارند. حتی موی خانمهای خانواده و آشنایان را چنان عالی کوپ می‌کند که خواهرزاده‌هایش هرگز حاضر نیستند به هیچ آرایشگاه زنانه‌ای بروند.

ولی آقا داود تازگیها دمق شده و مثل قبل سرزنده نیست. دیروز به دفتر ما آمده بود تا دربارۀ پسرش صحبت کنیم. پسرش تازه فارق‌التحصیل شده و در پی کار در شهر می‌چرخد. بعد از اینکه به ایشان قول دادم که سفارش او را به یکی از دوستانم که شرکت بزرگی دارد خواهم کرد، سر صحبت باز شد و آقا داود با من درد و دل کرد. او ده سالی از من بزرگتر است، اما بواسطۀ باور مشترکمان با هم خیلی راحت و صمیمی هستیم.

داستان ناراحتی آقا داود از این قرار بود که او مدتی است در این فکر هست که چطور می‌تواند با زندگی‌اش خدا را خشنود کند. به من می‌گفت که شش روز هفته از 9 صبح تا 9 شب کار می‌کند و جمعه‌ها معمولا به خرید و رفت و آمد خانوادگی و کمی استراحت می‌گذرد و با این حساب هیچ کار خیری نمی‌تواند انجام بدهد.

من که با ایشان تعارف نداشتم، گفتم: “آخه، داود جان، برادر من، این چه حرفیه؟ تو به من بگو اگر یک روز قیچی رو بذاری کنار، تکلیف تمام فایملت و دوستات و محله تون چی میشه؟ ما چی کار کنیم، کله همه مون از قیافه می‌افته!”

با همان طنز همیشگی‌اش به من گفت: “عزیز من همه تون می‌رید یک سلمونی دیگه ، ازتون بیشتر پول می‌گیره، معلوم هم نیست چی کار با سرتون بکنه… این روزا هر کی با مامانش قهر می‌کنه اگر بتونه خواننده میشه و اگر نتونه آرایشگر!”

گفتم: “دِ همون دیگه! این که ما پول نمیدیم یا کمتر میدیم، کله مون هم برای همشهریهامون قابل تحمل میشه برات کافی نیست؟ حتما باید موعظه کنی تا مردم رو خدمت کرده باشی؟”

گفت: “ببین عزیز من، آخه آرایشگری هم دیگه آخرشه، دیگه خسته شدم… دلم می‌خواد یک کار مفید بکنم”.

فهمیدم که دست برندار نیست. برای همین کلی برایش مثال زدم و گفتم: “ببین، اگر قصابه کارش رو نکنه، نمی‌دونم راننده تریلیه ماشینش رو بذار کنار، دکتره نره بیمارستان، رفتگره جاروش رو بذاره زمین، کارگر ساختمونی فرغونش رو بذاره زمین، نمی‌دونم آشپزه بگه من دیگه از آش پختن خسته شدم، همه چیز بهم می‌خوره! هر کدوم از ما یک فرصتهایی توی زندگی برامون پیش میاد و اگه خوب تلاش کنیم و استعدادش رو داشته باشیم، توش میشیم استاد، حالا وقتی می‌خواهیم خدا رو خدمت کنیم، چه جایی بهتر از اینکه توی همون جایی که شکوفا شدیم، این کار رو انجام بدیم. اصلا بگو ببینم، تو چه جایی بهتر از یک سلمونی می‌شناسی که مردم نیم ساعت روی یه صندلی آروم بگیرن و تازه درد و دل هم بکنن؟ چه فرصتی بهتر از اینکه برای مردم از چیزهایی که بهشون باور داری صحبت کنی؟ مگه نمی‌خواهی محبت خدا رو بهشون نشون بدی؟ بفرما نشون بده… مثلا منِ مهندس میتونم با فرمولهای برنامه ریزی‌ام پای درد و دل مردم بشینم و محبتشون کنم؟ نه من یک جور دیگه دارم خدمت می‌کنم، شما یه جور دیگه و خاله لیلا هم یک جور دیگه توی خونه داره خداشو خدمت می‌کنه. این علی آقا سرایدار ما هم یک جور دیگه، مدیر شرکتمون هم به نوع دیگه.”

بعد از حرفهای من یک کم حال آقا داود بهتر شد. گفت: “راست می‌گی اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. انگار خالی شدم، اصلا این اواخر یک غمی روی دلم سنگینی می‌کرد. الان سبک شدم. همه اش فکرم درگیر بود … به خودم می‌گفتم تو که زندگی روحانی‌ات عوض شده، تازه شدی، میخواهی همین کارت رو ادامه بدی؟ اصلا برای همینه که آدم باید با برادراش، با رفقاش صحبت کنه. البته، راستش خانمم هم اینو قبلا بهم گفته بود، این خانمها گاهی از آدم حسابی جلو می‌زنن. اون همیشه میگه، من وقتی غذای خوشمزه درست می‌کنم همۀ کائنات ازم راضی میشن!”

با خنده گفتم: “راست میگه خاله لیلا! پسر من که دائم میگه کیکهای خاله لیلا خیلی خوبه، همبرگر خاله لیلا خوشمزه‌است، خلاصه دلمون برای دست پخت ایشون و البته خنده‌هاشون تنگ شده! کی بیاییم پیشتون؟ میگم سحر به لیلا خانم زنگ بزنه خودمونو دعوت کنیم خونه تون!!!”

رادمرد – ناتاشا جلالیان

Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

Visits: 327