هدیه روز پدر

  • سلام مونا جون چطوری؟
  • سلام آتوسا! وای چقدر موهات قشنگ شده! چقدر این رنگ موی روشن بهت میاد!
  • مرسی دوستم، حالا یک جایی که بشه، روسریم رو برمی‌دارم تا کامل موهامو ببینی.

  لبخند آتوسا و مونا و شادی ایشان‌ چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید. درست همان موقعی که دو دوست خوشحالی خود را از دیدن همدیگر و مدل مو و لباسهای قشنگ‌‌شان به هم ابراز می‌کردند، چند پسرک که تازه پشت لبشان سبز شده بود از کنار آنها گذشتند و با مزه پرانی‌های بی‌مزه و با پررویی خود این دو دختر را که دست کم هشت، نه سالی از آنها بزرگتر بودند رنجاندند و به لاک خود فرو بردند و این به آنها خاطر نشان کرد که خیابان و کوچه و بازار قلمرو مردان قلچماق است و نه دخترانی با روحیه شاد و لطیف.

اما آتوسا و مونا پس از اینکه اخمی به پسران نوجوان کردند و از آنجا دور شدند، خیلی زود دوباره لبخند به لبشان برگشت.  پیش از آنکه برای خرید روز پدر سوار متروی تهران بشوند و به تجریش بروند، تصمیم گرفتند اول به یک آب‌میوه فروشی بروند و یک دسر یا آب ‌میوه‌ای بخورند. هر چه باشد در یک کافه از مزاحمت‌های خیابانی راحت بودند.

آب میوه فروشی زیاد شلوغ نبود و صحبت دو دوست قدیمی حسابی گل انداخت. مونا از سال تحصیلی جدید در دانشگاه می‌گفت و همکلاسی مذکری که تازگیها زیاد دور او می‌چرخید و توجه زیادی نثارش می‌کرد. آتوسا هم از همکارانش می‌گفت و مسافرت یک روزه‌ای که قرار بود با هم بروند و اینکه از کارش راضی هست. اما مونا کم کم داشت معذب می‌شد و برای همین آتوسا سرش را به عقب چرخاند تا ببیند چه خبر است. با یک نگاه متوجه شد که مردی که در طرف دیگر کافه نشسته، علرغم اینکه خانمی را همراهی می‌کند، به میز آنها چشم دوخته است.

  • چند وقته زل زده بهت مونا؟
  • وای مرتیکه هیز! از همون اول همه‌اش نگاهش به منه! خاک بر سر انگار نه انگار که جلوش دختر به اون نازی نشسته، نمی‌دونم بیچاره دوست دخترشه یا نامزدش!
  • می‌خواهی پاشیم بریم دیگه؟
  • آره بریم، برای خرید هم دیرمون میشه.

در مترو هم یک زنی بر سر مرد بیچاره‌ای داد می‌زد که سن و سالی داشت و اینقدر کوپه‌های دیگر شلوغ بود که وارد واگن زنان شده بود. خانمی می‌گفت: «بابا،‌ گناه داره ولش کنید، اینجا خلوت تره» ولی دیگری می‌گفت: «همین مونده دلمون برای این مردا بسوزه! پدر ما رو درآوردن توی این مترو و تاکسی و هر جا که می‌ریم» دختر دیگری با شیطنت گفت: «اشکال نداره، بذارید آقا قسمت ما بمونه، شاید فقط زن‌ها نیستند که از آزار مردها در امان نیستند، احتمالا بعضی‌هاشون به خودشون هم رحم نمیکنن!» چند تا دختر خندیدند و خانم‌های دیگه که از خجالت سرخ شده بودند به آن مرد گفتند که بهتر است ایستگاه بعدی به واگن بغلی برود.

مونا و آتوسا برای پدرهاشون خرید خوبی کرده بودند و راضی و خوشحال می‌خواستند کم کم خداحافظی کنند و به خانه برگردند که ناگهان آتوسا صورتش سرخ شد و فریاد زد: «آهای بی شرف! مگه خودت مادر و خواهر نداری؟!» مونا که شوکه شده بود، از دوستش پرسید:

  • چی شد یکدفعه؟ چی کارت کرد؟

آتوسا که از عصبانیت می‌لرزید، گفت: «اون مرده رو دیدی؟ سن بابامونه! خجالت نمی‌کشه! وقتی داشت رد می‌شد… خودش رو به من مالوند! حالم داره بهم می‌خوره»

مونا که چهره‌ زیبایش در هم رفته بود و قرمز شده بود، گفت: «بذار تا دور نشده برم دنبالش و یک چیزی بهش بگم!»

آتوسا دست مونا را کشید و منصرفش کرد. او فکر می‌کرد که دیگر فایده‌ای ندارد و کار از کار گذشته است. اما مونا فکرش آرام نمی‌گرفت و از خود می‌پرسید که چرا یک مرد منحرف باید شادی آنها را خراب کند و تا به کی و اصلا چرا باید در برابر مزاحمان خیابانی سکوت کرد؟؟؟

رادمرد – ناتاشا جلالیان

Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

Visits: 314