یکی از مفاهیمی که در علوم رفتاری، اجتماعی و حتی فلسفۀ سیاسی از جمله مباحث نظری مارکس و مارکسیستهای پس از او در یکی-دو قرن اخیر مطرح شده، مفهوم بیگانگی (Alienation) است. هرچند از ابداع این واژه زمان زیادی نمیگذرد، اما شروع آن به سقوط انسان بازمیگردد. انسان به شباهت خدا خلق شده بود. اصلیترین صورت این شباهت، رابطهمندی انسان بود؛ رابطهای مبتنی بر محبت. انسان با خدای تثلیث در این پیوند دائمی محبتانه قرار داشت و به واسطۀ این رابطه با همنوع خود و به موازات آن با سایر خلقت نیز در ارتباط بود.
این رابطه به کاملترین نوع هارمونی و هماهنگی در تمامی خلقت منجر میشد. اما در نتیجۀ نااطاعتی انسان، گناه به خلقت نیکوی خدا چسبید و با تغییر جهت خلقت، موجب گسست آن گردید. نتیجۀ آن، گسست رابطۀ انسان با روح خدا بود که خود عامل پیوند محبتانه در تثلیث است؛ بنابراین انسان از خدا دور و دورتر شد، اما پیامد بعدی که در اثر جدایی از روح خدا رخ داد، گسست رابطۀ عادلانه با خلقت بود. این رابطه -چه با همنوع و چه با بخشهای دیگر خلقت- به جای پیوستگی ناشی از محبت، به دشمنی یا در بهترین حالت به اتحاد منفعتطلبانه تبدیل شد. دست آخر بدون روح خدا که ضرورت شناخت و معرفت الاهی بود، انسان از خود نیز بیگانه گردید.
این گسست که نام آن را در روانشناسی، فلسفه و علوم اجتماعی و حتی الاهیات، بیگانگی میگذارند، عملاً در سه سطح رخ میدهد: ۱) بیگانگی از خدا ۲) بیگانگی از خود ۳) بیگانگی از یکدیگر. بیگانگی، عاملی است که ما را منزوی و تنها میسازد. همانطور که گفته شد، انسان اساساً موجودی رابطهمند و اجتماعی است، اما در نتیجۀ بحران بیگانگی، پیوسته در روابط خود سرخورده شده و تنهاتر میشود. او در نتیجۀ بیگانگی با خود، مقصود و مقصد خود را نیز از دست میدهد و گم میشود. این وضعیت عامل بسیاری از بحرانهای روحی، روانی و اجتماعی است. حس طردشدگی، ناامیدی، شادنبودن، افسردگی، جنگ و دشمنی، سوءاستفاده از یکدیگر، مشکلات خانوادگی، عصیانهای نوجوانی، نژادپرستی، مصرفگرایی، اعتیاد و حتی بحرانی چون محیط زیست به این پدیده گره خوردهاند.
انسان در ذات خود میداند خدا و ابدیت وجود دارد (جامعه ۲: ۱۱، رومیان ۱: ۱۸-۲۰)؛ اما همین آگاهی اولیه که به بتپرستی و خلق ادیان و مذاهب انجامیده، به بیگانگی انسان بیشتر دامن میزند. انسان حتی اگر بداند خدا نیکوست، به دلیل عدم رابطه با نیکویی خدا، شاد نیست و هرگز این محبت و نیکویی را درک نمیکند. او پیوسته احساس ترکشدن و طردشدن میکند. قائن نمونه چنین فردی است. در مثل پسر گمشده نیز نه فقط پسری که خانه را ترک میکند، بلکه پسری که پیوسته در کنار پدر بوده نیز دچار همین حس بیگانگی است (لوقا ۱۵: ۱۱-۳۲).
انسان، خلق شده بود تا در شباهت خدا در فرآیند رابطه با خالق و خلقت، خدا را جلال داده و از او لذت ببرد. در واقع رابطه با خدا و حضورش، بهشت بود و عدم حضورش، جهنم. اما در اثر سقوط این حقیقت بنیادین واژگون گشت. امروزه برای بسیاری، جلالدادن خدا و حضور او لبریز از ترس و عذاب و همچون باری مذهبی، مملو از خستگی است وتنها زیستن برای خود است که معنای لذت و شادی میدهد. به همین دلیل است که تمام تلاشهای روانشناسی، فلسفه و جامعهشناسی برای رفع بحران بیگانگی با تکیه بر این انسانمحوری، نه فقط بینتیجه میماند، بلکه عملاً به آن دامن نیز میزند. پس راه حل چیست؟ در قسمت دوم این نوشتار، تحت عنوان «خدمت آشتی» به راه حل این مساله از منظر کتابمقدس خواهیم پرداخت.
فراز دانشور
Visits: 813