داستان

داستان رادمرد

داریوش از خانه بیرون آمد. آنروز هوا بادی بود و مجبور شد یقه کتِ کتانیِ‌ خاکستری‌اش را بالا بکشد تا باد سرد موذی گردنش را آزار ندهد.

چند دقیقه گذشت تا متوجه بشود که هنوز تصمیم نگرفته کجا برود و همنیطور بی هدف در خیابانهای اطراف خانه شان گشت می‌زند.

به چند نفر فکر کرد… الان کدامشان حال و حوصلۀ صحبت کردن دارند؟ حمید که همیشه تا دیر وقت کار می‌کرد… آرش همیشه آخرهفته‌ها می‌رفت باشگاه بیلیارد و تلفنش در دسترس نبود. با همکارانش هم آنقدرها صمیمی نبود… به پدرش زنگ بزند؟ نه این فکر وحشتناکی بود، چون پدرش هیچ وقت نتوانسته بود احساسات و افکارش را به خوبی با پسرش در میان بگذارد. مادرش که محال بود فرد مناسبی باشد، با آن برخوردهای احساسی و کنترل نشده‌اش فقط باعث دردسر می‌شد. خواهرش چطور؟ او همیشه با داریوش صمیمی و نزدیک بود و همدمی خوب، ولی یک زن چطور می‌توانست احساس سردرگمی مردانۀ او را درک کند؟ برادرش هم آنقدر جوان بود که مشغول دوست بازی و خوشگذرانیهای دوران قرمز و زرد اوایل بیست سالگی‌اش بود.

هدیه روز پدر

سلام مونا جون چطوری؟
سلام آتوسا! وای چقدر موهات قشنگ شده! چقدر این رنگ موی روشن بهت میاد!
مرسی دوستم، حالا یک جایی که بشه، روسریم رو برمی‌دارم تا کامل موهامو ببینی.
لبخند آتوسا و مونا و شادی ایشان‌ چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید. درست همان موقعی که دو دوست خوشحالی خود را از دیدن همدیگر و مدل مو و لباسهای قشنگ‌‌شان به هم ابراز می‌کردند، چند پسرک که تازه پشت لبشان سبز شده بود از کنار آنها گذشتند و با مزه پرانی‌های بی‌مزه و با پررویی خود این دو دختر را که دست کم هشت، نه سالی از آنها بزرگتر بودند رنجاندند و به لاک خود فرو بردند و این به آنها خاطر نشان کرد که خیابان و کوچه و بازار قلمرو مردان قلچماق است و نه دخترانی با روحیه شاد و لطیف.

نمیخواهم شبیه پدرم باشم

آریا خسته از مدرسه رسید. جثه‌اش درشت نیست… خیلی هم کوچک و ظریف نیست. او علاقه‌ای به فوتبال و بسکتبال نداره و بیشتر از کتاب خواندن لذت می‌برد. آریا درست برعکس پدرش، برونگرا و دوست باز نیست. یکی، دو تا دوست دارد که شاید سالی یکبار آنها را به خانه دعوت کند و از آنجایی که نوجوان ساکت و آرامی است که اهل هیجان و شلوغ بازی نیست، زیاد هم به مهمانی و برنامه‌های گروهی دعوت نمی‌شود.

مادرش از این موضوع ناراحت نبود و از اینکه پسرشان سر به راه، درسخوان و آرام است راضی بود. اما وحید، پدر آریا از پسرش دلخور بود. او دلش می‌خواست پسرش با او و دوستانش به شکار برود، با بچه‌های ساختمان فوتبال بازی کند و وقتی کسی پاپیچش می‌شود از او فرار نکند. آریا هم از اینکه روحیه پدرش با او فرق داشت رنج می‌برد ولی آنچه واقعا دل آریا را شکست چیز دیگری بود.

شراکت

در حالی که در فکر فرو رفته بود از اداره خارج و سوار ماشینش شد. ظاهرش بسیار جدی می‌نمود. خط و خطوط روی صورت، چانه استخوانی درشت و ابروهای پرپشتش باعث می‌شد چهره خشنی پیدا کند. قد بلند و چهارشانه بودنش هر بیننده‌ای را به این اشتباه می‌انداخت که او از آن دسته مردهای زورگو و قلچماق است. به سختی می‌شد حدس زد که او چه مرد آرام، صلح‌جو و ملایمی است.

حامد حدوداً پنجاه ساله است و از همان کودکی پیش خود تصمیم گرفت هیچ وقت مانند پدرش سختگیر، یکدنده و زورگو نباشد. او از دیدن مادرش زجر می‌کشید. مادرشان در چشمان حامد کوچک و خواهرانش مظلوم می‌نمود. هیچ وقت حرف او به حساب نمی‌آمد. انگار که خانواده آنها شرکتی بود که یک رییس داشت و تعدادی کارمند. این کارمندان درجه بندی داشتند و رتبه مادرشان میان فرزندان کمی بالاتر بود، اما هیچگاه در نظر پدر سهم و جایگاه مساوی با او نداشت.

خواندگی آقا داوود

آقا داود تقریبا پنجاه ساله است و با سه فرزند و خانمش در محلۀ آن طرف اتوبان زندگی می‌کنند. خیابان اصلی این محله یکی از قدیمی‌ترین خیابانهای شهر هست که هنوز خیلی از کاسبیها و دکانهای قدیمی در آن دایر هستند و تقریبا می‌توان گفت که این محله هنوز مانند قدیم مانده. ساکنین آن اکثرا همدیگر را می‌شناسند و دایم با هم سر و کار دارند. آقای دریانی، صاحب بقالی دریانیِ سر نبش کوچه دوم بود که چند سالی است مغازه‌اش را تغییر دکوراسیون داده و پسرانش به شکل مدرن تری آن را اداره می‌کنند و این روزها کمتر آقای دریانی پشت دخل دیده می‌شود و همیشه بیرون فروشگاه چند تا پیک موتوری آماده‌اند تا خریدهای سفارشی مردم را به ایشان برسانند. نانوایی هم دستی به سر و صورتش کشیده شده و حتی قفسه‌ تازه‌ای به آن اضافه شده که نانهای صنعتی و کارخانه‌ای هم در گوشه‌ای از آن فروخته می‌شوند.

خشم

امید تازه به خانه برگشته بود. امروز هم مثل خیلی روزهای دیگر در طول روز از سر و کله زدن با مردم و بازاریهای دیگر خسته بود. این روزها انگار همه همدیگر را مقصر می‌دانند و کسی به دیگری اعتماد ندارد.

اما وقتی امید به خانه می‌آمد اوضاع فرق داشت. او و آزاده همدیگر را واقعا دوست داشتند. آزاده دختر فهمیده‌ای بود و خلق و خوی آرامی داشت. وقتی امید درب را باز کرد بوی کوکوی سبزی، خوراک مورد علاقه‌اش می‌اومد و همه جا برق می‌زد. در خانه آنها از دوده و خاک خبری نبود. آزاده به هر بهایی که شده همیشه خانه را تمیز نگه می‌داشت. هانا کوچولو آرام در تختش دراز کشیده بود و در حالی که آب دهانش آویزان بود از خودش صداهای نامفهومی درمی‌آورد. اما آزاده امروز با لبخند سلام نکرد و وقتی از امید پرسید که روزش چطور بوده انگار واقعا برایش اهمیتی نداشت روزش چطور بوده. هر دو کمی تلخ بودند.

حریم من۲

نزدیک دو سه سالی از شروع زندگی رویا و شهروز می‌گذشت. یک شب جمعه که دوستان شهروز آنجا نبودند، آنها هم خانه پدر و مادرهایشان نرفته بودند و هیچ مراسم …

حریم من۲ ادامه »

حریم من۱

آرش و حمید با امیرعلی و شهروز از دبیرستان دوست بودند. دوستان دیگری هم داشتند که شیطنت‌های پس از مدرسه را با هم انجام می‌دادند، یا دوستانی که با آنها فوتبال بازی می‌کردند و یا کوه می‌رفتند یا زاغ سیاه دختران مدرسه چهارراه پایینی را چوب می‌زدند. اما این چهارنفر مثل چهارتفنگدار بودند که همیشه با هم بودند. اینقدر با هم صمیمی بودند که مادران همدیگر را خاله صدا می‌زدند و برای خواهر یا براداران کوچکتر یکدیگر در محله‌شان غیرتی بازی در می‌آوردند . از پدران همدیگر همان قدر حساب می‌بردند که از پدر خود. البته بماند که شهروز به خواهر امیرعلی به چشم برادری نگاه نمی‌کرد و بالاخره پس از چندین سال راز عشق این دو فاش شد و پس از کمی سر و صدا با هم ازدواج کردند.

سرنوشت این بچه‌ها یکی نبود، اما دوستی و رفاقتشون ادامه پیدا کرد. شهروز در همان دانشکده‌ای که حمید درس خواند، در رشته دیگری مدرک مهندسی گرفت، و چون می‌خواست زودتر با رویا، خواهر امیرعلی، ازدواج کند خیلی زود در شرکتی مشغول کار شد و حتی در زمان سربازی هم نیمه وقت کار می‌کرد.