داستان رادمرد
داریوش از خانه بیرون آمد. آنروز هوا بادی بود و مجبور شد یقه کتِ کتانیِ خاکستریاش را بالا بکشد تا باد سرد موذی گردنش را آزار ندهد.
چند دقیقه گذشت تا متوجه بشود که هنوز تصمیم نگرفته کجا برود و همنیطور بی هدف در خیابانهای اطراف خانه شان گشت میزند.
به چند نفر فکر کرد… الان کدامشان حال و حوصلۀ صحبت کردن دارند؟ حمید که همیشه تا دیر وقت کار میکرد… آرش همیشه آخرهفتهها میرفت باشگاه بیلیارد و تلفنش در دسترس نبود. با همکارانش هم آنقدرها صمیمی نبود… به پدرش زنگ بزند؟ نه این فکر وحشتناکی بود، چون پدرش هیچ وقت نتوانسته بود احساسات و افکارش را به خوبی با پسرش در میان بگذارد. مادرش که محال بود فرد مناسبی باشد، با آن برخوردهای احساسی و کنترل نشدهاش فقط باعث دردسر میشد. خواهرش چطور؟ او همیشه با داریوش صمیمی و نزدیک بود و همدمی خوب، ولی یک زن چطور میتوانست احساس سردرگمی مردانۀ او را درک کند؟ برادرش هم آنقدر جوان بود که مشغول دوست بازی و خوشگذرانیهای دوران قرمز و زرد اوایل بیست سالگیاش بود.