حریم خصوصی
چکار میکنی؟ کجا میری؟ چی داری میخوری؟ به کی زنگ میزنی؟ با کی حرف میزدی؟ و سؤالات رایج و فراوانی از این دست که بعضاً حتی با پاسخگویی منجر به سؤالاتی بیشتر میگردند!
چکار میکنی؟ کجا میری؟ چی داری میخوری؟ به کی زنگ میزنی؟ با کی حرف میزدی؟ و سؤالات رایج و فراوانی از این دست که بعضاً حتی با پاسخگویی منجر به سؤالاتی بیشتر میگردند!
ما در دنیایی به سر میبریم که شبانهروز در تلاش است تا از ما کسی غیر از خودمان بسازد؛
یکی از مفاهیمی که در علوم رفتاری، اجتماعی و حتی فلسفۀ سیاسی از جمله مباحث نظری مارکس و مارکسیستهای پس از او در یکی–دو قرن اخیر مطرح شده، مفهوم بیگانگی (Alienation) است. هرچند از ابداع این واژه زمان زیادی نمیگذرد، اما شروع آن به سقوط انسان بازمیگردد.
در نوشتار پیشین با عنوان «بیگانگی»، دیدیم که انسان هر روز بیشتر و بیشتر در تارهای سفت و چسبندۀ این بیماری مرگبار اسیر میشود. مذهب، عرفان، فلسفه، روانشناسی و جامعهشناسی هرگز نتوانستهاند راه برونرفتی از این دام مهلک پیدا کنند و تمام تلاشهایشان این حس بیگانگی را در انسان فزونتر ساخته است.
برای اینکه بدانیم چرا مردان از اشتباهکردن متفرند، بهتر است به خاستگاه چنین حسی برگردیم. این صحنه را مجسم کنید؛ خانوادهای غارنشین به دور آتش حلقه زدهاند، مرد خانواده در مدخل غار نشسته و به بیرون چشم دوخته است. او تیزبینانه اطراف را برای یافتن کوچکترین حرکت هر جنبندهای تحت نظر دارد
دوست و دوستی یکی از ارزشمندترین داراییهای انسان در حیاتش است. این دوستی آنقدر مهم است که عیسای مسیح خطاب به شاگردانش میگوید:«…شما را دوست خود میخوانم»(یوحنا۱۵: ۱۵). واژۀ دوست و مفهوم دوستی در اشعار و ادبیات ما نیز به فراوانی دیده میشود.
در را محکم به هم میکوبد و در حالی که زیر لب به خودش و زندگی ناسزا میگوید، به در و دیوار مشت میزند. زن اما ناباورانه به این همه خشمِ فروخورده، چشم دوخته است.
نغمۀ تنهایی یک مرد، عنوان نوشتاریست که از دیالوگ ماندگار استاد خسرو شکیبایی در مجموعۀ تلویزیونی خانه سبز گرفته شده است. این مجموعه که تولید سه دهۀ پیش میباشد، از مخاطبان زیادی برخوردار بود که هر چهارشنبه شب از صدا و سیمای ایران پخش میشد. این فیلم، داستان جاری زندگی، در تعامل بین سه نسل در یک قاب بود. در قسمتهایی از این فیلم، استاد خسرو شکیبایی، دیالوگی را میگفت بدین مضمون که؛
سال ۱۴۰۱ است، در کشورم ایران، صدای طنینانداز «زن، زندگی، آزادی» گوش دنیا را کَر کرده است. زنان بغض فروخوردۀ هزاران هزار سالۀ خود را فریاد میکشند و آنقدر صدایشان بلند است که حوا هم از شنیدن این شعار ناب، دلشاد میشود؛ گویی زخم او هم هنوز تازه است! خاطرۀ باغ عدن و مردی که چنین شعری عاشقانه برایش سروده بود که میگفت: «این است اکنون استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم…»، اما آن روزِ فریب، در مواجهه با خالق در دفاع از خطایش، او را این گونه زیر سوال برده بود: «این زن که به من بخشیدی، تا با من باشد، او از آن درخت به من داد و من خوردم!».
تکرار تصاویر این خاطرۀ دیرپا و صدای طردشدن از سوی آدم در آن فرافکنی بزرگ، از آن سوی باغ عدن، قلبش را آزرده میکند.
اغلب در زندگی با افراد خودشیفته مواجه شدهایم؛ افرادی که فکر میکنند خلق شدهاند تا زمین و زمان آنها را تمجید کند و مورد تحسین خود قرار دهد و از آنها بیاموزد. افراد خودشیفته نه تنها اشتباهات و ضعفهای خود را نمیپذیرند بلکه از شنیدن آنها به شدت خشمگین و عصبانی میشوند. افرادی با اعتمادبهنفس بالا و عزتنفس پایین. خودشیفتهها عاشق حرفزدن و فخرفروختن دربارۀ دستاوردها و موفقیتهایشان هستند. این لافزدنها به خاطر این است که آنها خودشان را باهوشتر و برتر از بقیه میدانند، به علاوه این مَنم مَنم کردنها ظاهر فردی مطمئن به خود را به آنها میدهد.