داستان رادمرد
داریوش از خانه بیرون آمد. آنروز هوا بادی بود و مجبور شد یقه کتِ کتانیِ خاکستریاش را بالا بکشد تا باد سرد موذی گردنش را آزار ندهد. چند دقیقه گذشت تا متوجه بشود که هنوز تصمیم نگرفته کجا برود و همنیطور بی هدف در خیابانهای اطراف خانه شان گشت میزند. به چند نفر فکر کرد… …