سال ۱۴۰۱ است، در کشورم ایران، صدای طنینانداز «زن، زندگی، آزادی» گوش دنیا را کَر کرده است. زنان بغض فروخوردۀ هزاران هزار سالۀ خود را فریاد میکشند و آنقدر صدایشان بلند است که حوا هم از شنیدن این شعار ناب، دلشاد میشود؛ گویی زخم او هم هنوز تازه است! خاطرۀ باغ عدن و مردی که چنین شعری عاشقانه برایش سروده بود که میگفت: «این است اکنون استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم…»، اما آن روزِ فریب، در مواجهه با خالق در دفاع از خطایش، او را این گونه زیر سوال برده بود: «این زن که به من بخشیدی، تا با من باشد، او از آن درخت به من داد و من خوردم!».
تکرار تصاویر این خاطرۀ دیرپا و صدای طردشدن از سوی آدم در آن فرافکنی بزرگ، از آن سوی باغ عدن، قلبش را آزرده میکند.